به گزارش عصر تحلیل از اصفهان، به آسمانت نگاه میکنیم که بغضی گلوگیر دارد؛ به زمینت مینگریم که لبهایش از خشکی ترکخورده؛ درختان ناژوانت چشمانتظار زنده رود به دوردست خیره شدند و دهقان پیرت در میانه رود بر تخته سنگی نشسته و با تکه چوبی غصههایش را روی خاک نقش میزند؛ از اندوه سالیانش میگفت و تصویر سالهای شکوهت را تصویر میکند؛ آن زمان که اینجا آدمی را آب میبرد!
اصفهان در سالهای اخیر، دیگر آن شهر پرآوازه و پر اقتدار نیست. نمیدانیم چه بر سر اصفهانِ نصف جهان آوردیم که دیگر از آنهمه شکوه و اقتدارش خبری نیست! تاریخ تو را میستاید و بر اوج مینشاند، ولی دیگر آن هایوهوی و زمزمه زندگیبخش سابق را نمیشنویم. البته که در هماره تاریخ، اصفهان بزرگ، عزیز و پیشرو خواهد ماند و ذکر اولینها و برترینهایش همواره زبانزد خاص و عام خواهد بود، ولی آنچه اکنون میبینیم، ذرهذره آب شدن آن شکوه پر عظمت و باابهت است.
از نای «کسائی» تا نغمه «تاج» و زخمه «شهنازت» را در ذهن مرور میکنیم و میبینیم چقدر از آنهمه خاطرات و افتخارات بزرگ دور شدیم. حالا این آپارتمانهای بلندمرتبه کجومعوج دارند به تاریخ و میراث ما دهنکجی میکنند. دیگر گنبدهای فیروزهای را نمیبینیم و جلال و جبروت «عالیقاپو» و «چهلستون» را لای زرقوبرق مصنوعی پاساژهای لاکچری گم کردیم. ولی آن پاساژها و ساختمانها، معدن تراکمفروشی و وصول مالیات و عوارض هستند و تو عالیقاپوی عزیزم خرج مرمت داری و در این روزگار درهای بسته درآمد و گردشگر چندانی هم نداری!
چند سال قبل استاد دانشگاه هلندی که بهعنوان گردشگر به اصفهان سفرکرده بود در میدان نقشجهان گفت: «ما اگر فقط همین نقشجهان شما را در هلند داشتیم با درآمد توریستی و صنایع و مشاغل وابسته به آن کل کشورمان را اداره میکردیم!» اما حال اصفهان؛ شکوهی گمشده میان جبروت دیروز و بی تدبیری امروز است.
از کجایش بگوییم که این فخر مدنیت ایران سالهاست در حواشی بی عزتی و فراموشی سیاستگذاران رها شده و در توفان بیتدبیری و سیاهچاله برخورداری فرورفته است. از زایندهرودش بگوییم. نای تپنده زندگی در ایران مرکزی که روزی عروس رودهای جهان بود؟ ولی امروز به حالت احتضار در میانه اصفهان دراز به دراز خفته است. مثل بیماری که دکترها جوابش کردند. مثل بیماری که گرفتار درمانهای مسکنی و نسخههای غیرعلمی شده باشد؛ خاموش است و بیهیاهو و آنسوتر در دالانهای قدرت بر سر منافعش باندهای ثروت و سیاست دعوا میکنند.
زایندهرود من، زایندهرود ما، زایندهرودی که میخواست چند استان را سیراب کند، ولی زیادهخواهی و منفعتطلبیها و لابیهای قدرت، او را حتی از مشروب کردن مردمان سرچشمه تا گاوخونی هم مأیوس کردند!
نه! بگذارید از شکوه و عظمت صنایعش بگوییم، از صنایع آهن و فولادی که حتی نتوانست بدنه خودروهای وطنی را بسازد. تیرآهن شد به کام مثلاً صادرات. صادراتی که یک روز عالی است و فردایش زیانده! از صنایعی حرف بزنیم که روزی از سراسر کشور، کارگران را برای اشتغال به اصفهان سرازیر میکردند و امروز با لیستی سیاه از صنایع تعطیل شده و ورشکستهاش روبرو هستیم. از ابر صنایع زیانده و انبوه کارگران معترض. از اینکه چند دهه است پروژههای عظیمش خاک میخورند و هیچ صنایع بزرگی دیگر در این استان تأسیس نشده است. از رخوت شهرکهای صنعتی کوچک و حقوقهای عقبافتاده کارگران.
بگذارید کمی این نوشته را تلطیف کنیم. برویم سراغ هنر. سراغ فرهنگ و شعر و هنر و موسیقی. از خیل هنرمندان کوچیده به تهران یا خارج از کشور و از تعطیلی محافل و انجمنهای فرهنگی هنری. از شوری که دیگر در هنرمندان اصفهان کمتر مییابیم. از نواهای آواز خاموش شده در زیر پل خواجو. از بیرونقی بازار هنرمندان صنایعدستی و هجوم محصولات بنجل چینی به بازار دستاوردهای گرانسنگ هنر اصفهان در رقابتی نابرابر. از طعنه سنگین سفرههای چینی و هندی به قلمکار اصفهانی و بغضهای فروخفته قلمزنان، خاتمکاران، میناکاران و قالیبافان ممتاز اصفهانی.
نه اصلاً بگذارید از میراث تاریخی گرد خورده و دیوارهای فروریختهای بگوییم که مرمت و تازه شدنشان را فریاد میزنند. به ابهتشان مینازیم، ولی ادعا میکنیم برای مرمتشان پولی نداریم.
اصفهان، همان شهر است با همان پشتوانه فرهنگ، هنر و تاریخ و صنعت، اما بیهنری از ماست؛ از مدیریتی که در گیرودار سیاست، نتوانسته از حیثیت این ابرشهر تاریخساز دفاع کند. فقط مینازیم که شهر شهداییم. شهر تاریخ و فرهنگ و هنریم. ولی بهراستی برای حفظ این شکوه و عظمت چه کردیم؟ زایندهرود ما کو؟ شکوه صنعت و فرهنگ و هنر اصفهان کجاست و آیا وقت آن نرسیده که برای احیای مزیتهای برجسته این شهر کوششی مضاعف و کاری کارستان کنیم؟
زبان را میبندیم. چون اگر بخواهم حرف بزنیم باید خیلی چیزها را بگوییم؛ از پیرمردی که خانه و تراکتورش را فروخت تا در شرق اصفهان چاه عمیقی بزند و از بیچارگی خشکسالی رهایی یابد. به آب نرسید و عمری هم نکرد. از خیرین دیروزی که امروز ذکات بگیر شدند. از زنان کشاورز دیروز که اکنون نیمههای شب پسماند جمع میکنند. از خیابان و کوچههایی که در همین پایتخت فرهنگ و تمدن فقر را فریاد میزنند. از دخترکان عروسک ندیده و گریههای مردی که دخترش از بی جهازی خانه را ترک کرده، از همه چیزهایی که با چشمهای کور شده و گوشهای کر شده دیدهایم و شنیده ایم …
یاد گرفتیم با توجیه و پیچاندن همه مشکلات را حواله به دیگران دهیم. تقصیر این و آن بیندازیم، ولی هیچگاه واقعاً برای رهایی از این حصار پر پیچوتاب که دور اصفهان پیچیدیم، به پا نخواستیم. آنچه هست؛ تکرار است و تکرار و تکرار. بیایید طرحی نو در اندازیم و برای این هدف مقدس، یعنی اعتلای شکوه اصفهان کاری کنیم کارستان.
مهدی رفائی
روزنامهنگار و مدرس رسانه